کابل پایتخت تناقضها است، شهری که عدهای در آن روزانه ۵۰ افغانی (۲۹۴۰۰ تومان) درآمد دارند، اما تنها هزینه ناهار عدهای دیگر نزدیک به ۵۰ دلار است. ماشینهای آخرین مدل ژاپنی و آمریکایی این روزها در خیابانهای «پایتخت فراموشی» جولان میدهند و زنان سرپرست خانواری که از شرم دیده نشدن چادری (برقع آبی) به سرکردهاند و در بساط ناچیزشان اقلامی برای فروش گذاشتهاند تا شاید شب بتوانند نان گرم به سفره فرزندانشان ببرند در کنار همین مردان ثروتمند زیست میکنند.
تا قبل از اینکه در دوره امارت اسلامی به کابل بیایم، همیشه به اولین مواجهام با طالبان فکر میکردم. صبح روز موعود از راه رسید. وسط تابستان بود اما وقتی از خواب بیدار شدم انگار هوا ابری باشد، بعد که خوب خیره شدم، متوجه شدم گردوخاک است. آن روز مشهد در بدترین وضعیت شاخص کیفیت هوا قرار داشت. برعکس دوره جمهوریت که هواپیماهایی که به مقصد کابل میرفتند، صندلی خالی زیاد داشتند، این بار پرواز ماهان مملو از مسافر بود و جای خالی در هواپیما نبود. مسافرانی که بیشترشان افغانستانیهایی بودند که از اروپا به مشهد آمده بودند و احتمالا حالا و پس از حل و فصل پروندههای پناهندگی میخواستند بعد از سالها به کابل بروند تا با خانوادههایشان دیدار کنند.
من در هواپیما وسط یک خانواده ۱۰ نفری نشستهبودم، خانوادهای که از آلمان آمده بود و میخواستند بروند، قندوز. خانمهای این خانواده در سالن انتظار فرودگاه مشهد و داخل هواپیما لباسهای راحتی داشتند و مدام با دیگر همراهان خود شوخی میکردند. در ارتفاع چند هزار پایی همچنان صدای شوخی و خندهشان میآمد. اما همین که خلبان در میکرفون خش دارش خبر از کاهش ارتفاع برای لندینگ در فرودگاه کابل داد، صدای بلند زنان همسفر به پچ پچ بدل و صدای جیر جیر پلاستیک بلند شد.
برگشتم پشت سرم را نیم نگاهی انداختم، دیدم همان مسافران راحت فرودگاه مشهد چنان حجابی کردهاند که انگار وسط جدهای. آنجا بود که به صورت غیابی حضور طالبان را در نزدیکترین حالت ممکن به خود دیدم. همه دختران و زنان جوان همسفر من حالا در فرودگاه کابل به زنانی آرام، کمحرف و محجبه تبدیل شده بودند که با ماسکی سیاه و عینکی دودی تلاش میکردند خود را از چشم طالبان پنهان کنند. وقتی بالای فرودگاه کابل رسیدیم و خلبان آماده نشستن میشد، خبری از هلیکوپترها و هواپیماهای نظامی آمریکایی که در سال ۱۳۹۲ دیده بودم، نبود. فرودگاهی که آن روزها برای خودش بروبیایی داشت، حالا فقط چند فروند هواپیمای آریانا و کام ایر داشت با یک مهمان سبز و سفید که «ماهان» بود. همین که از هواپیما پیاده شدم. یک ردیف از پرچمهای رنگ و رو رفته امارت اسلامی (طالبان) توجهم را جلب کرد و در همان چند ثانیه به فرودگاه کابل و روزهای سقوط فکر کردم.
کابل این روزها با کابل بین سالهای ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۵ خیلی فرق دارد. این روزها من با کابلی غمگین، خشن و کاملا مردانه مواجه هستم. کابلی که دختران رنگین پوش خود را در پستوی خانههایش پنهان کرده، سرکهایش (خیابان) از لبخند زنان و دختران خالی شده، دیگر در ساعت تعطیلی مدرسهها خیابانها پر از دخترانی با مقنعه سفید نمیشود، دانشگاهها از دختران خالی شده و به طرزی سیستماتیک دامنه حضور اجتماعی زنان و دختران هر روز تنگتر میشود. چیزی که نمایندگان سازمان ملل متحد در امور حقوق بشر افغانستان از آن با عنوان «آپارتاید» جنسی یاد کردهاند. نظمی طالبانی البته براساس اصول این گروه در سراسر شهر پدیدار است. سر چهارراههای اصلی مامورانی که خیلیهایشان پوشش یکسان ندارند و با پیراهن، تمبان و دمپایی ماشینهای عبوری را بررسی میکنند، به چشم میآید، مامورانی که یک ویژگی مشترک دارند و آن «کلاشینکف» است.
زنان و مردان هیچ فضای مشترکی ندارند جز پیادهرو
وقتی به رستورانهای شهر میروید یک پرده بدرنگ که غالبا با کج سلیقگی نصب شده فضاهای زنانه را از مردانه جدا کرده و هیچ فضای مشترکی جز پیادهروها برای زنان و مردان وجود ندارد. برای منی که بعد از ۷ سال به کابلی آمدهام که طالبان حالا در آن حرف اول را میزنند، راه رفتن در کوچهها و خیابانها چیزی جز ترس و وحشت ندارد. ترجیح میدهم کمتر در خیابانها باشم، با لباس سنتی افغانی رفت و آمد کنم، یک ماه است که صورتم را اصلاح نکردهام تا شاید کمتر جلب توجه کنم، بیشتر با دمپایی بیرون میروم و در خیابان کادرهای عکاسانهای که را میبینم که در حافظهام ثبت کنم و موبایلم را بیرون نمیآورم. در واقع به آدمی تشنه میمانم که آب دارد اما از ترس نمیتواند آن را بنوشد.
بیشتر از هرچیزی این روزها دیدن دختران بالاتر از کلاس ششم که در چهاردیواری خانههایشان زندانی شدهاند و اجازه رفتن به مدرسه ندارند آزار دهنده است. دخترانی مستعد و سخت کوش که وقتی پای حرفهایشان مینشینی و از حسرتهایشان برایت میگویند، از نگاه کردن به صورتشان خجالت میکشی. خواسته زیادی ندارند، آنها دوست دارند به مدرسه بازگردند، پشت میزهای آهنی بنشینند و مثل میلیونها دختر دیگر در کشورهای مختلف جهان درس بخوانند. اما افسوس و صد افسوس که حالا افغانستان تنها کشور جهان است که دختران در آن اجازه رفتن به مدرسه ندارند. بسته شدن آرایشگاههای زنانه در سراسر افغانستان آخرین فرمان طالبان برای محدود کردن زنان و دختران افغانستان است. آرایشگاههایی که تنها منبع درآمدی هزاران زن سرپرست خانوار بود و حالا نزدیک به سه هفته است که درهایش بسته شده و آنها اجازه کار ندارند.
تجربه شهرنشینی برای سربازان طالبان
کابل پایتخت تناقضها است، شهری که عدهای در آن روزانه ۵۰ افغانی (۲۹۴۰۰ تومان) درآمد دارند، اما تنها هزینه ناهار عدهای دیگر نزدیک به ۵۰ دلار است. ماشینهای آخرین مدل ژاپنی و آمریکایی این روزها در خیابانهای «پایتخت فراموشی» جولان میدهند و زنان سرپرست خانواری که از شرم دیده نشدن چادری (برقع آبی) به سرکردهاند و در بساط ناچیزشان اقلامی برای فروش گذاشتهاند تا شاید شب بتوانند نان گرم به سفره فرزندانشان ببرند در کنار همین مردان ثروتمند زیست میکنند.
یکی از چیزهایی که این روزها در کابل بسیار به چشم می آید تجربه شهرنشینی سربازان طالبان است که با روی کار آمدن هم فکرانشان از کوه و دشت به شهر رسیدهاند. رستوران میروند، نوشابه انرژی زا میخورند، لباسهای تمیز میپوشند در ادارات دولتی صاحب جاه و جلالی شدهاند و در برجهای کابل زندگی میکنند. شوق تجربه مدل تازه زندگی شان را میتوان از نگاهشان فهمید.
شهر مردانه به درد هیچ چیز نمیخورد
طالبان در طول دو سالی که از حاکمیتشان میگذرد، تلاش کردهاند چهره کابل را به شهری که پایتخت یک کشور است نزدیکتر کنند. تاحالا چندباری از زبان راننده تاکسیها شنیدهام که از وضعیت شهر راضی هستند، امنیت و تغییراتی که در شهر کابل آمده دو نقطه مثبتی است که بارها از زبان شهروندان کابل شنیدهام. امروز که ۱۵ آگوست ۲۰۲۳ است و بازگشت طالبان به قدرت در افغانستان ۲ ساله شده، کارنوالهای خودرویی با پرچم طالبان و صدای بلند آهنگهایی به زبان پشتو در خیابانهای کابل رفتوآمد میکنند. طالبان به یمن دو سالگی آنچه آن را «فتح کابل» میخوانند، امروز را تعطیلی عمومی اعلام کردهاند. شهری که حالا زنان و دخترانش ناامیدتر از گذشته خانهنشین شدهاند، خبری از لباسهای رنگارنگ دختران خردسال در خیابان کابل نیست، آسمان کابل که همیشه پر از گودی پردان (بادبادک) بود، حالا مدتها است که صدای شادمانی پسران و دخترانی که از شوق صعود بادبادکشان به آسمان قاه قاه میخندیدند را نشنیده و خبری از بادبادکهای رنگی در آسمان نیست. شهری که زنان و دخترانش نخندند، آسمانش هم رنگارنگ نیست، دل ساکنانش شاد نیست و رویایی در آن شهر ریشه نمیگیرد. شهر مردانه به درد هیچ چیز نمیخورد، زندگی که جای خود را دارد.